پرسید: اجازه هست صحبتی داشته باشم!؟ هادی دلبری و سعید آل محمد نگاهی به من کردند و با انگشت به دختر فهماندند، نزد من بیاید.
دخترک نزدیک شد، روپوش طوسی برتن داشت و مقنعه و ماسکی مشکی رنگ. از او خواستم بنشیند. نشست و کوله اش را کنارش قرار داد. مشخص بود خسته است و برای ربودن خستگی از تن، نیاز به کمی آرامش دارد و جرعه ای شربت خاکشیر!
حاج حسین از راه رسید و همزمان دخترک شروع کرد به صحبت.
-: دانشجو هستم در گرگان. این کتاب ها را برای فروش آورده ام.
دقیقا می دانستم برای فروش کتاب آمده است و علاقه مند به کارهای فرهنگی و در کنار آن، برطرف کردن بخشی از هزینه های تحصیلی اش... در آن زمان پشت کامپیوتر نشسته بودم و خبری مربوط به هندبال را می نوشتم، موضوعی که از دیشب هماهنگ کرده بودم تا به اتمام برسانم.
از آثار پائولو کوئیلو گرفته تا شرحی بر منطق الطیر عطار، در کوله اش به همراه داشت، حتی برای کودکان.
چیزی به ذهنم زد تا سریع مطرح کنم و بساط یک مصاحبه را همانجا راه بیاندازم. برگشتم و گفتم:
خیاط در کوزه افتاد!
پرسید:
یعنی چی؟
منظورم را گفتم و وقتی مقاومتی نکرد، چند پرسش مطرح کردم.
پرسید:
اشکالی ندارد اسمم در خبر شما نیاید؟
نگاهی به او کردم و گفتم:
هرطور شما مایل باشید.
آموزش ریاضی می خواند برای استخدام در آموزش و پرورش و تدریس.
از وضعیت گرانی کاغذ و مشکلات عدیده ناشر و چاپ حرف زدیم و در نهایت گفت:
ما دانشجو هستیم و از شهرستان همجوار شما به سبزوار آمده ایم. از او خواستم اجازه دهد تا عکسی با او بگیرم. ماسک را از صورت برداشت و حاج حسین لطف کرد و عکس ما را گرفت.
وقتی عکس می گرفتیم، رو به حاج حسین گفتم:
همه با چهره های مشهور و مطرح عکس می گیرند و من با کسی می گیرم که می دانم آینده فرهنگی ممتازی دارد!
و دخترک رفت...
انتهای پیام/د