بهروز قزلباش
لابد کنفسیوس، مجبور بوده از خواستگاری اش بگوید که این جمله را نوشته اما بهروز قزلباش، شاعر و نویسنده و روزنامه نگار، با قلمی نرم اما تامل بر انگیز، ازدواج و خواستگاری را بهانه کرده تا از عبور از سنت بگوید! البته نه به معنای روشنفکری ان بلکه به منزلۀ یک تحول در نقطۀ عطف زندگی، یعنی عشق، بدون مرگ! بخش نخست آن را بخوانید.
قسمت اول
ذهن چسبیده به پدر (سنت) و پدربزرگ (سنت دیرین دیرپای لجباز کج رفتار) باید خودش را رها می کرد لازمه این رهایی اعراض از پدر و پدربزرگ بود.
دوری از پدر کافی نبود باید چیزی شکسته می شد دلی، مرزی، سنگی... تا آموزه های سخت چسبیده به ذهن که علت کودنی من بود بشکند. باید میشکست. صورت تازه، و تازگی های تجدد سرشت سوری بتواند، رخنه ای، روزنهای، پنجره ای به جهان تازه باز کند.
و این برای من، نیازمند قرائت تازه از پدر و پدربزرگ بود. پدر متشرعی که احکام فقهی علمای مختلف را از پدربزرگ که مجتهدی بود مورد اقبال و قبول عامه، اطرافیان، دوستان و هم مسلکان بهتر می دانست و ... می داند.
پدربزرگ اما برای من و از کودکی، سنگ بنای سنت و همه چسبنده هایی بود که دائم ذهنم را در اشغال خود داشت. نرم نرمک باغور در تجرید الاعتقاد که از سراج القلوب در مکتب مش رستم در زادگاهم در کودکی آغاز شده بود، ذهنم پوسته ی سنت را با ضربه های نازک و نرم، اندک اندک شکست تا خود را وارد جهان نو کند و کرد.
شطحیاتی که در مطبوعات اواخر دهه ۶۰ و اوایل دهه ۷۰ از من منتشر شد، یک راز داشت. رازی که افشای آن برای جهان آسان تر از افشای آن برای پدر و پدربزرگ بود. تااینکه روزی پدربزرگ صفحهای از روزنامه جهان اسلام که آن روزها توسط هادی خامنهای منتشر می شد را به دستم داد و گفت ستون سمت راست آن را بخوان...، بخوان....، بخوان...!! و من در تکرار این کلمه خونین که تمام واویلاهای جهان از آن آغاز شده است غرق شده بودم. لحظه عزیمت رسیده بود. باید از مرز می گذشتم.
بدون جواز و پاسپورت. اما نه به دور از چشم مامورانی که به دنبال رعایت مقررات (سنت) اند، بلکه درست در مقابل چشم ها و هوشیاری آنها باید دلی را می شکستم و شکستم.
کبریت روشن شده بود. حالا باید منتظر رسیدن آتش به منبع انفجار می ماندم و ماندم. این چند شکن شکسته در زمان، چندان نپایید و انفجار با پرتاب چکش...وای چکش!!! توسط پدر بزرگ به سمت من که آن سو و در مقابلش نشسته بودم رخ داد. خواندم: "س و السودابه و ماتقولوا عینها "... فرمان ایست داد. سکوت کردم. پرسید :"یعنی چه؟"
گفتم :"برای تو چه فرق می کند ؟"
چشم هایش را دراند و پلک هایش را لرزاند که "یعنی چه؟ "
گفتم :"برای تو چه فرق میکند، یک عمر خواندهای که "ن و القلم و مایسطرون" آنجا نفهمیده ای "ن" چیست؟ اینجا هم نمیدانی" س" چیست ؟
آنجا نمیدانی "قلم "کدام قلم است؟ آیا قلم تقدیر است قلم صنع است یا قلمی دیگر ... اینجا هم نمی دانی "سودابه" چه کسی است؟ آنجا نمی دانی" قلم "چه می نویسد؟ اینجا هم نمی دانی که چشمان سودابه چه میگوید می بینی پدربزرگ...!! تو هر دو واقعه را به یک اندازه نمی فهمی.
صدایش می لرزید. دلش شکسته بود. مرز نابود شده بود. سنگ بنای تفکراتش را به هم ریخته یافت.
چکشی که با آن بادام می شکست را از زیر کمدی که به آن تکیه داده بود برداشت و به سمت من پرتاب کرد که:" حالا من هیچ ... تو قران را مسخره می کنی؟"
تا بیایم برایش توضیح دهم که نه والله، بالله، فقط مسله اینه که تو...!! پرتاب چکش همان و فرار من از مقابل پدربزرگ دل شکسته و بال و پر ریخته همان .
کفش هایم را جا گذاشتم و تا کوچه پا برهنه دویدم که مبادا پدربزرگ ازپی ام همراه با چکش سر برسد و سری برای ما باقی نگذارد.
بعد...، التماس دایی کوچکم مسعود، که برو کفش هایم را بیاور...راه تازه آغاز شده بود و امتناع مسعود از آوردن کفش ها از طبقه دوم خانه پدربزرگ رفع نشد مگر به وعده و وعید چلوکباب و بستنی و غیره...
کفش ها را پوشیدم. عشق افشا شده بود و راهی که فکر میکردم باید پا در آن بگذارم پیش رویم بود. ذهنم حالا داشت پر درمیآورد، خودش را می تکاند و با هر تکانی بسیاری از مولفه های چسبنده سنت را بر زمین می ریخت.
کنگره شعر با همان کفش و لباس به همراه جمعی از اهالی ادب و فرهنگ ما را به اندیمشک برد. قطاری که مرحوم شمس آل احمد نویسنده و برادر جلال آل احمد، اکبر بهداروند، علی معلم، محمدرضا سهرابی نژاد، کامران شرفشاهی-شاعر- ناصر هاشمزاده، منتقد و سینماگر و نویسنده فیلمنامه" زیر نور ماه "و ... را با خود می برد و می آورد.
در مسیر بازگشت ناصر هاشمزاده و اکبر بهداروند مرا یقه کردند که چرا ازدواج نمیکنی؟ قرار گذاشتیم، ناصر هاشمزاده از سودابه خانم برای من خواستگاری کند. دو هفته تاخیر در گرفتن پاسخ آری یا نه، جان به لبم کرده بود. ناصر را در حوزه هنری دیدم و دیدم که نیشش تا بناگوش باز است. انگار که همه عالم بر سرم خراب شده باشد! خیال کردم پاسخ نه گرفته است و حالا موجب ریشخند ناصر شده ام.
ناصر گفت:" خانم امینی گفت :"خودش صحبت کند" شماره تلفن سودابه را از دوست مشترک شاعرمان مسعود کلانتری گرفتم. این بود «عاشقانه ترین شماره تلفن جهان»
۷۵........۲۰
که بعدها به اول آن یک هفت دیگر اضافه شد که عدد کثرت است و موجب تشدید عشق. اما بعد... بماند برای بعد...!
ادامه دارد
انتهای پیام/د