بهروز قزلباش
لابد کنفسیوس، مجبور بوده از خواستگاری اش بگوید که این جمله را نوشته اما بهروز قزلباش، شاعر و نویسنده و روزنامه نگار، با قلمی نرم اما تامل بر انگیز، ازدواج و خواستگاری را بهانه کرده تا از عبور از سنت بگوید! البته نه به معنای روشنفکری ان بلکه به منزلۀ یک تحول در نقطۀ عطف زندگی، یعنی عشق، بدون مرگ! بخش دوم آن را بخوانید:
...اما بعد... بعد از غروب روزی زنگ زدم.سودابه خانم گوشی را برداشت. خودم را معرفی کردم. احوالپرسی کوتاهی رد و بدل شد. گفتم اگر اشکالی نداشته باشد، مایلم با شما صحبت کنم. لطفاً خانواده را در جریان بگذارید و اگر موافق باشید همدیگر را ملاقات کنیم.
قرار شد فردا شب زنگ بزنم و زدم. اکبر ناصری یکی از همکارانم در اداره یک پیکان لیمویی قدیمی داشت آن را قرض گرفتم و فردا از شهرک ولیعصر تا خیابان گرگان آمدم و بعد پارک ساعی شد قدمگاه یک دل لرزان و دو چشم نگران اما امیدوار به روزهای آزمون خطا های اتی.
گفت:" چرا اسم من را در نوشته هایتان می آورید" اعتراض نهفته در این جمله با فعل جمع آخر ان ، رنگ و لعاب محترمانه ای به خود گرفته بود . پاسخ من بی محابا و شلاقی بود:" چون دوستت دارم"
این دیدارها چند بار دیگر تکرار شد. وقتی مطمئن شدم که مخالفتی در کار نیست به پدر گفتم اگر خواستگاری بفرستم می روید ؟گفت :"چه بهتر از این" گفتم :"نمیشناسید شان "گفت ...گفتم... گفت ...گفتم... که گفت :"مسئولیت شرعی ازدواجت را به عهده بگیری من حرفی ندارم." گرفتم و حرفی نداشت. بسیار بودند دختران دور نزدیک و دور و بر و دورتر که پیش تر به آنها فکر کرده بودم به فکر کرده بودند اما آن افکار دیگر جز خاطره ای از ایام بی خردی و ناپختگی چیزی نبود و نیست و نیست و نبود.
غایب بزرگ جلسه نخست خواستگاری
دکتر محمد سعید امینی برادر زن عزیزم نیامد!! یعنی شیخ مجلس نبود. پس خواستگاری در خواستگاری موقوف شد. و هفته بعد پدر گفت :"اگر دوباره چنین شود ما دیگر نیستیم" نشد و پدر و مادرم آمدند و قرار و مدارها به اتمام رسید و جلسه بعد آشنایی خانواده ها بود. خانواده به اتفاق تعدادی از فامیل با شاخه های گل نرگس در دست به دیدار عروس خانم رفتند و نشستند و برخاستند.
پدربزرگ صیغه محرمیت خواند، به مهر عقد موقت. دکتر محمدسعید نبود. دکتر رضا در شیراز مشغول تحصیل طب بود.آقا مسعود مشغول کار و اقامت در گوشه خلوت خود ساخته. پدر زن که همسایگان او را بلبل خداوند صدا می زدند، مشغول مناجات. مادرزن عزیزم و مشغول رتق و فتق امور مهمه و خواهر زن گرام مشغول تحصیل علوم جدیده. اوضاع اینگونه بود که سر و کله من پیدا شده بود. مادر زن گفت:" ما باید تحقیق کنیم"
این شد که از دوستانم نامه های سر به مهری گرفتم خطاب به سودابه خانم که هرگز آنها را ندیدم و نخواندم و باخبر نشدم که چه چیزهایی در آنها درباره من نوشته شده بود. به تحقیق محلی آمدند باعصمت، خانم همسایه. بقال محل که از علما و فلاسفه دوران بود از من چیزهایی گفته بود. خوب و بدش را نمی دانم، چون هرگز نشنیدم. اینها البته که مهم نیست، مهم این بخش قضیه است که به مادر زنم گفتم:" اگر سودابه خانم را به من ندهید او را می دزدم."
مادر زنم گفت :"می دزدی؟ چطوری؟!!!!!!!"
گفتم همان طور که شمسی خانم، زن پسر عمویم را برایش دزدیدم. منیر خانم که پیش از این هم کم نگران نبود این بار اما نگران تر شده. ..."یعنی چه که می دزدی؟ "
هرکسی در عالم باید کار خودش را بکند پدربزرگ، چکش پرتاب کند. دکتر محمدسعید غیبت کند. دکتر رضا تحصیل طب کند. مادر زن نگران باشد. مسعود خلوتی اختیار کند و پدرزن به مناجات مشغول باشد.
حالا نوبت من است . خوب باید چگونه خانم را بدزدم؟ مشغول چیدن تمهیدات دزدی از خانواده امینی بودم که خبر آمد:" مشکلی نیست"
دزدیدن عروس نوعی رجوع به سنت بود اما هنوز زنجیرهای از زنجیرهای ردی و بر دست و پای من دارد. و سنت را کاملاً رها نکرده بودم و هنوز هم نکرده ام .
خدا رحمت کند همه رفتگان شمارا. پدر بزرگم عمرش را به شما داد. مادرم ۲۰ سکه روی مهر سودابه خانم گذاشت.
۲۱ فروردین به عروسی ما دعوت شدید. بعضی از شما نیامدید.
عروسی بدون موسیقی، پس از جنگ، به احترام شهدا، بزن و بکوب نبود، هرچند بزن _به کوب تمام نشده است.
اما بعد... بماند برای بعد...
انتهای پیام/د