پیامبر! آن شب را آرامتر بود ، صبح دوشنبه نشاطی که در آخرین لحظات حیات پدید می آید او را از بستر حرکت داد تا دم درگاه خانه عایشه آمد، پرده خود را بالا زد، مردم با ابوبکر نماز می خواندند ناگهان پیامبر را دیدند که به درگاه ایستاده است و آنان را مینگرد و لبخندی آرام و مهربان بر لب دارد.
پیامبر از اینکه یکبار دیگر مسجد را و مردم را برخلاف انتظارش می بیند و اینکه مسلمانان بی حضور وی نیز شکوه و وحدت خویش را حفظ کرده اند سخت مسرور بود.
انس بن مالک می گوید : هرگز رسول خدا را زیباتر از این لحظه ندیده بودم ، پیامبر وارد مسجد شد، مردم که دیدند پیامبر با قدمهای خود به مسجد آمده است و لبخند شادی بر لب دارد از هیجان بهم برآمدند و نزدیک بود صفهای نماز در هم ریزد با دست اشاره کرد که بر نماز خود بمانید، نماز که پایان یافت باز در آخرین فرصت از آنچه او را سخت رنج میداد سخن گفت:
ای مردم! آتش دیوانه وار برافروخته شد و فتنه ها همچون پاره های شب تیره،روی آورده اند. شما را به خدا سوگند که بر من چیزی نبندید که من جز آنچه را قرآن بر شما حرام کرده است حرام نکرده ام.
سپس گفت : خدا لعنت کند قومی را که قبر پیامبرشان را عبادتگاه می کنند.
ابوبکر گفت: ای پیامبر خدا، به لطف خدا میبینیم که حالت همچنان شده است که ما دوست می داشتیم.
پیامبر برای همیشه مسجد را ترک گفت و در بستر مرگ افتاد و دیگر برنخاست و ابوبکر نیز از شهر خارج شد و به سنح نزد زنش رفت.
احتضار فرا رسیده بود، محمد دیگر نمی توانست سخن بگوید، نشاط مرگ رفته بود و مرگ خود در چند قدمی خانه عایشه است.
لبهایی که آخرین پیامهای غیب را به انسان می آورد بسته شد ، لحظات جان دادن است ،
علی سر محمد را بر روی سینه نهاد. ظرف آبی کنار محمد بود و هر گاه که اندکی به هوش می آمد دستش را در آب فرو میبرد و بر صورتش می کشید و می گفت : خدایا ! در سکرات مرگ یاریم کن ، خدایا در سکرات مرگ مرا بنگر.
مردی از خانواده ابوبکر وارد اطاق شد. پیامبر چشمش را باز کرد و در دست مرد مسواکی دید. بهداشت نیمی از ایمان محمد بود، نمی توانست حرف بزند، اشاره کرد، عایشه دانست که مسواک میخواهد. آن را گرفت و با دندانش نرم کرد و به محمد داد در آن حال پنج بار دندانهایش را به دقت مسواک زد، این کار به سختی انجام داد.
عایشه می گوید : هیچ وقت ندیدم که به این شدت مسواک کند. مردم بیرون خانه در صحن مسجد و پیرامون آن منتظرند، مدینه در سکوت سیاه و دردآلودی فرو رفته است. از آسمان غم میبارد. سپاهی که برای اعزام ان محمد در آخرین روزها تلاش کرده بود از جرف بازگشت. سپاه وارد شهر شد.
اینک فرمانده جوان سپاه جمعیت را می شکافد و پریشان و سراسیمه به خانه محمد می رود. مردم تا "اسامه" را دیدند که بازگشته است بلند گریستند، آری دیگر محمد فرمان نمی راند.
اسامه وارد شد و کنار تخت پدر بزرگش نشست، محمد چشمش را باز کرد دید اسامه است، نتوانست سخن بگوید، دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و لحظه ای همچنان نگاه داشت و سپس هر دو دست را بر سر اسامه گذاشت. اسامه از درد به شدت تکان میخورد. لحظه ای دستهای مهربان محمد بر سر اسامه ماند و سپس فرو افتاد. اسامه بسرعت برخاست و گریخت.
زنان برخاستند و پیش آمدند، در چهره محمد خیره شدند و آری! آری!
عایشه سرش را به روی محمد خم کرده بود و انتظار می کشید. فاطمه دور از اجتماع زنان بر دیوار، تنها تکیه کرده بود و به سختی می کوشید تا نبیند.
سکوت بی تاب و دردناکی بود ، ناگهان لبهای محمد تکان خورد:
بل الرفیق الاعلی
پیامبر مرد...
والسلام
انتهای پیام/د