پیش از ظهر امروز خبر رحلت این بانوی نجیب سبزواری، مرا بر آن داشت تا حتی شده چند سطری را به شهدا و با شهدا قسمت کنم. چون از تکرار مطالب (حتی در نشریات و رسانه های قبلی خودم) بشدت پرهیز می کنم. تصمیم دارم خاطره ای از هفته نامه «صدای ملت» که برای اولین بار به صورت منظم و بدون هیچ کمکی از جانب هر مسئول و اداره و سازمانی منتشر می کردم، نقل کنم.
از وضعیت نابسامان مالی بنیاد شهید شهرستان بخوبی آگاه بودم و گاهی به سیدجلال (کرابی) زنگ می زدم تا برایم فهرست شهدای هر ماه را ارسال کند و آقای کرابی نیز بنا به علاقه مندی شخصی خودش گاهی وصیت برخی شهدا را با کسب اجازه از خانواده محترم شاهد، دریافت می کرد و برایم می فرستاد.
یک روز که هردو همکارم خانم ها «محدثه عامری و نسیم داودی» صفحات را بسته بودند، ناگهان یکی از آگهی های صفحات میانی به درخواست آگهی دهنده حذف شد.
حال خوبی نداشتم، چندماهی بود که بسیاری از مسئولان شهرمان بخاطر مطالب جدی و مستندی که از سوءمدیریت شان می نوشتم، «صدا ملت» را تحریم کرده بودند. اصلا چشم دیدن این نشریه را نداشتند که هیچ بلکه با سواستفاده از جایگاه های خودشان هر روز احضاریه و شکوائیه و.... برایم به نشانی دفترم می فرستادند.
عصر بسیار دلگیری بود. شاید یکسال از تهیه یکی از مطالب برای شهدا گذشته بود اما هرچه گشتم، آن مطلب را برای جایگزینی پیدا نکردم. ناخواسته شبیه بچه ها گریه ام گرفته بود. در تنهایی ام آنچنان می گریستم که اصلا باور کردنی نبود. همه توقع داشتند وقتی از جواد دباغی مقدم حرف می شود، چهره ای عصیانگر و عصبانی را ببینند.
ناگهان صدای زنگ برخواست و در را بدون آنکه بدانم برای چه کسی گشوده ام، باز کردم. از پله ها آهسته آهسته بالا می آمد. با خودم فکر کردم مادرم است و چون دیده که ناهار نخورده ام، برایم غذا آورده است. خب تا برسد مجبور بودم آبی به سروصورت بزنم تا باز نگران نشود.
در ورودی که باز شد چهره حاج علی فتاحی پدر دوشهید (محمود و محسن) و برادر شهید حسن فتاحی با همان لبخند معنادار، وارد شد. کمی خودم را جمع و جور کردم. چند سطر از وصیت نامه برادرم (شهید محمود دباغی مقدم) با خودش آورده بود.
خیلی زود متوجه همه چیز شد و من هم از خدا خواسته مثل بچه های لوس، با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن! بنده خدا نمی دانست باید مرا آرام کند تا باز با خاطرات شهدا، بیشتر مرا بر هم بریزد! که خب طبیعتا دلداری های ایشان و تنی چند از بزرگان، همیشه بهترین پناه برای ادامه جدی تر کارم بود.
نمی دنم از من کتابی خواست یا صحبت از کتاب خاصی شد. بلند شدم تا کتاب را از قفسه دربیاورم که متوجه شدم لای کتاب چند برگ است. به روی خودم نیاوردم و برگه ها را روبه روی دیدگان حاج آقا قرار دادم. گفتم چرا زودتر نیامدید!؟
متعجبانه پرسید: برای چی!؟ چرا باید زودتر می آمدم؟
گفتم یادتان هست آن روز که برای شهید محسن فتاحی می نوشتم شما وارد شدید!؟ اصلا این چه بساطی است من دارم!؟
غرولندکنان گفتم این شهدا چرا دست از سر من برنمی دارند! دیوانه ام کرده اند.
متنی برای شهید محمود بیاری بود. درست و دقیق به همان اندازه که آگهی را برداشته بودم. اصلا به جهنم آگهی می خواهم چکار وقتی خود شهدا پول چاپ و اجاره این دفتر را برایم هرماه می آورند! چه نیازی به آگهی دارم.
حاج علی فتاحی خندید و خداحافظی کرد و رفت...
و من مانده بودم با اعصابی که اصلا شبیه نیم ساعت پیش نبود من مانده بودم و چند سطر از زندگی شهید:
نام شهید: محمود بیاری
نام پدر: محمد
تاریخ تولد: ۱۳۴۱/۰۷/۱۵
محل تولد: سبزوار
تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۰۹
محل شهادت: هورالهویزه
مسئولیت: فرمانده گردان
یگان خدمتی: لشکر ۲۱ امام رضا
و....
انتهای پیام/د