قسمت پنجم
بهروز قزلباش
«چنان پاک و زیبا و بالا نشینی- که پندارمت گاه گاهی خدایی» تغزل، واویلای عشق است. بازاری داشت از جنس «زاهد(حافظ) خلوت نشین دوش به میخانه رفت» و میخانه، تهیگاه بی مایه و خلوت و خلسه آفرین نبود، تا جایی که زاهد «از سر پیمان برفت، (لاجرم) بر سر پیمانه شد»
در روزگار عاشقی ما ته مانده ای از حیا، هنوز میتوانست گونههایی را سرخ کند، صداهایی را بلرزاند، عرقی بر پیشانی عجز، رنگی از طلب بپاشد.
کم کم حیا با روسری ها بر سر بازار، چوب حراج خورد تا اعوجاج سرخی بر گونه ها ، جایش را با سفید آب و سرخ آب پرکند و کرد. صداها، حریم کلمه را شکستند، و کلمات نرخ عشق را پایین آوردند تا به بیست هزار تومان بر سر کوچه و بازار خرید و فروش شود. شد. دیگر عرقی نماند و پیشانی ها، شرماگین عجز خود، جرات بر خاک نشستن نداشتند و ندارند.
دوسال تمام؛ یا حتی بیشتر از آن، سودابه امینی شاعر را در انجمن شعر دیده بودم و یک دل نه و صد دل عاشقی را در آتش جگر پنهان نگاه داشتم تا اندازه ای که او کوچکترین بویی از این ماجرا نبرد و نبرده بود.
امروز اما مردان وطن که البته یا نیستند یا چیزکی کمتر از هیچ اند و بیش از این نیست، ( زنان ریشی برون آرند تا پیدا شود مردی) نه تغزل را در این مایه ادراک می کنند و نه آشنایی مختصری با کلمه دارند. عصیان و اتمسفر نهفته در این سطور نباید خاطر مبارک عالیجاهان و عالی شانان زن و مرد وطن را بیازارد، اما اگر آزرد چه باک که ایینه ای دربرابرشان نهاده ام و بس.
این پنجره روزی به گلستان باز می شد، امروز به گهستان گشوده است. خیانت به دل، ریختن شراب کشمش و انگور در پیک و پیاله نیست که با مزه ای بتوان بوی تندش را گرفت. این بو از سق آلوده و تن عرق کرده و روح لجن گرفته بر می خیزد و همه چیز را به کثافت می کشد و کشیده است.
طلاق در طلاق، جدایی در جدایی، پیوند ها را پیش از بسته شدن گسسته است. نرخ عشق هر روز می شکند و شکننده تر می شود. زنانی که پدران فرزندانشان را نمی شناسند امروز در همین تهران وامانده از هر چه نیکی و نیک سرشتی کم نیستند. سراغش را از گرم خانه ها و سرد خانه های شهر بگیرید.
حدیث عشق چنان بی ارج و مقدار شده است، که بتوان جرات کرد، ساحت پلشت کلمات را در برگردانهای اجتماعی و فرهنگی آن به روی سیاست تف کرد. سیاستی که جز زمین سوخته چیزی باقی نگذاشته است. از تمام خرمن ها، تنها تلی از خاکستر باقی ماند و بس. ای لعنت به طعم قدرت که مزۀ عشق را با فروش تن، به بوی تلخ عرق بدل کرد و قصه، قصۀ شهرزاد تاریخ است و تجاوز به روح جامعه.
زهد فروشان عبا بر سر پیمانه از بر و دوش دیانت ریختند و قبا بر سر دنیا سوختند تا ملت،باور کند که باید از سر پیمان برود و رفت.اکنون باید رفتگران شهر، خاکستر انسان را بروبند و در زباله دان بریزند. حالا پیدا کنید عشق را!!
- الو سلام
- سلام
- حال شما خوبه؟ چی شد...؟ صدا نمیاد!!
- «چهرۀ خندان شمع آفت پروانه شد»
... و اما بعد... بماند برای بعد...
انتهای پیام/د