«سرود کریسمس»("A Christmas Carol")
«سرود کریسمس» داستان یک آدم خسیس است، آقای اسکروج که مردی بسیار حیلهگر و پولدوست بود. شب کریسمس بود و همه به یکدیگر کریسمس را تبریک میگفتند. اما اسکروج در خانهاش تنها نشسته بود که ناگهان شبحی از گذشته ظاهر شد و به او نشان داد که در کودکی چقدر تنها بوده، پدر و مادرش او را رها کردهاند و اسکروج همه کریسمسها تنها بوده است. بعد از این، شبح ناپدید شد.
سپس شبح حال ظاهر شد و به او نشان داد که یک خانواده فقیر چطور در کریسمس خوشحال هستند.
سپس شبح آینده ظاهر شد و اسکروج را به مراسم تدفینش برد! آنجا همه عیبهای او را میگفتند، اینطور شبح آینده به اسکروج نشان داد که او جز خودش به هیچکس اهمیت نمیدهد و ناپدید شد.
در نهایت اسکروج تصمیم گرفت که آیندهاش را تغییر دهد؛ او همه مردم را به مهمانی کریسمس در خانهاش دعوت کرد. همه از این کار متعجب شدند. همه مردم به بزرگترین مهمانی کریسمسی که تا آن زمان برگزار شده بود آمدند و از همان زمان، اسکروج به دوستداشتنیترین مرد شهر تبدیل شد.
«رودولف؛ گوزن شمالی دماغقرمز»("Rudolph The Red-Nosed Reindeer")
این داستان مربوط به رودولف است، گوزنی که برخلاف گوزنهای شمالی دیگر، دماغ بزرگ و قرمز روشنی داشت. برای همین همه او را مسخره میکردند. یک روز رودولف پیش بابانوئل رفت و خواست تا کاری را هم به او واگذار کند. اما او هنوز برای این کار خیلی کوچک بود. وقتی گوزنهای دیگر این حرف را شنیدند، او را مسخره کردند و گفتند که اگر بچهها بینی قرمز تو را ببینند، جیغ میکشند. رودولف با خجالت بینیاش را پنهان کرد و به خانه برگشت.
درست یک ساعت به حرکت بابانوئل مانده بود که طوفان بزرگی رخ داد و آسمان خیلی تاریک شد. بابانوئل ترسید که نتواند در این هوای بد، هدیههای کریسمس را به بچهها برساند. ناگهان به یاد بینی بزرگ رودولف که به رنگ قرمز روشن بود افتاد و از او برای انجام کار کمک خواست. رودولف از اینکه به بابانوئل کمک میکند بسیار خوشحال شد.
رودولف کوچک اما شجاع آنها را در آن باد شدید و مه غلیظ برد و دیگر گوزنها هم مثل یک تیم همه تلاششان را برای سریعتر پرواز کردن انجام دادند.
تا طلوع آفتاب و از بین رفتن مه، بابانوئل هدایای همه بچههای جهان را رسانده بود. بابانوئل برای شجاعت رودولف به او مدال افتخار داد، او جوانترین و البته شجاعترین گوزنی بود که تا کنون به تیم سورتمه بابانوئل پیوسته بود.
از آن پس همه رودولف را دوست داشتند و بقیه گوزنها دیگر هرگز او را مسخره نکردند.
«دخترک کبریتفروش»("The Little Match Girl")
این داستان یک دختر کوچک فقیر است که با پدرش زندگی میکرد. پدرش او را به خیابانها میفرستاد تا کبریت بفروشد. شب سال نو بود و شهر خیلی سرد بود. هیچکس به دخترک توجهی نمیکرد و برای همین او نتوانست کبریتهایش را بفروشد. او میترسید اگر به خانه برود، پدرش او را کتک بزند. دخترک کبریتفروش دلش برای مادر و مادربزرگش که در بهشت بودند، تنگ شده بود.
هوا آنقدر سرد بود که دخترک در نهایت ناچار شد کبریتی روشن و خودش را گرم کند. به سرعت، کبریت برایش به یک شومینه تبدیل شده بود و او خودش را گرم میکرد، اما طولی نکشید و او ناچار شد بی آنکه لحظهای فکر کند، کبریت دوم را روشن کند. دیوار برایش به پردهای تبدیل شد که میتوانست در آن یک سالن غذاخوری با غذاهای بسیار خوشمزه را ببیند. اما به سرعت این یکی هم خاموش شد. کبریت سوم را که روشن کرد، درخت کریسمس زیبایی را دید که شمعهای زیبای زیادی داشت. دخترک دلش میخواست تا شمعها را برای خودش نگه دارد اما تا خواست آنها را بگیرد، شمعها به آسمان پرواز کردند و به ستاره تبدیل شدند.
کبریت بعدی را که روشن کرد، مادربزرگش را دید که بیش از هر کسی دوستش داشت. دخترک کبریتها را یکی پس از دیگری روشن میکرد چون دوست نداشت مادربزرگش از پیشش برود. و در نهایت همه کبریتها را روشن کرده بود.
روز بعد، سال نو شده بود. دخترک کبریتفروش با صورتی خندان و گونههای سرخ گوشهای نشسته بود. مردم فکر میکردند که او شب گذشته تلاش کرده کرده تا خودش را گرم کند اما هیچکس نمیدانست که او چه لحظات جادوییای را گذرانده است.
«کفاش و کوتولهها»("The Elves And The Shoemaker")
این داستان کفاشی است که خیلی فقیر بود چون دیگر کسی کفشهای او را نمیخرید. او با همسرش زندگی میکرد. دیگر فقط پارچهای کهنه برای دوختن یک جفت کفش داشت. پارچه را روی میز گذاشت و به فکر دوختن کفش فردا بود.
آن شب چهار کوتوله به کمک این مرد مهربان آمدند. تا صبح آنها بهترین جفت کفش را درست کردند و رفتند. صبح روز بعد کفاش و همسرش از دیدن کفشها شگفتزده شدند. خیلی زود یک تاجر کفش را دید و خرید. کفاش از این پول پارچهای برای دوختن دو جفت کفش خرید، و آن را روی میز گذاشت. بار دیگر کوتولهها کفشهایی مثل کفش قبلی برای مرد کفاش درست کردند.
پس از این کفاش میخواست که از آنها تشکر کند برای همین یک شب به همراه همسرش، تمام شب را بیدار ماندند. در کمال تعجب آنها چهار کوتوله را دیدند که خیلی سریع کفشها را میدوختند. این زوج تصمیم گرفتند به عنوان تشکر چیزی به آنها هدیه دهند. آنها زیباترین کفشها را برای آنها روی میز گذاشتند و کوتولهها از دیدن این کفشها بسیار خوشحال شدند و دیگر هرگز دیده نشدند!
«کریسمس بابانوئل»("Santa’s Christmas")
داستان این است؛ همه جا جشن کریسمس در حال برگزاری بود. اما امسال بابانوئل بیمار شده بود. او نگران این بود که بچهها هدیه کریسمس نگیرند. بابانوئل روی تختش دراز کشیده بود که ناگهان سروصدایی شنید. گوزنهایش با قطاری طولانی از بچههای سوار بر سورتمه از راه رسیدند. بچهها که میدانستند بابانوئل بیمار است، با هدایایی برای او آمده بودند؛ خرس عروسکی، کلوچه، لحاف، جوراب، دستکش، کتاب، یک درخت کوچک کریسمس و ... .
بابانوئل عاشق هدایایی بود که بچهها میدادند. بچهها با این کار عشق و مهربانی خود را نسبت به بابانوئل نشان دادند. بابانوئل آنها را در آغوش گرم خود گرفت و گفت: «هو، هو، هو! کریسمس مبارک!»
«داستان بابانوئل»("Story Of Santa Claus")
داستان از این قرار است؛ دره خندان جایی بود که هیچ آدم غمگینی در آن نبود. یک طرف دره پنج غار دیوها و در طرف دیگر آن، قلعه بزرگ بابانوئل بود. غار اول برای دیو خودخواهی بود، بعدی غار دیو حسادت بود، بعد از آن غار دیو نفرت، بعدی غار دیو کینهتوزی و آخری غار دیو پشیمانی بود.
آنها میخواستند که بابانوئل را به غارهای خود ببرند و او در پیچ و خمهای تاریک غارهایشان گم شود. همه آنها تلاش کردند اما بابانوئل نقشه پلید آنها را میدانست.
دیوها میدانستند تا وقتی که بابانوئل در دره باشد دستشان به او نمیرسد. در شب کریسمس وقتی بابانوئل برای توزیع هدایا از دره خود بیرون آمد، آنها او را دزدیدند و دست و پایش را بستند. «پیترِ» قلاب، «ناترِ» ریل، «کیتلرِ» ساحره و «ویسک»، پری کوچک هنگام توزیع هدایا در شب کریسمس به بابانوئل کمک میکردند. در آن زمان آنها زیر صندلی بودند. آنها رفتند و هدایا را بین بچهها توزیع کردند.
به زودی، دیو پشیمانی به اشتباهات خود پی برد و به بابانوئل کمک کرد تا فرار کند. در همین حال، ارتشی از قلعه بابانوئل آمد تا ارباب عزیز خود را از شر دیوها نجات دهند. موجودات کوچک با دیدن بابانوئل او را محاصره کردند و با خوشحالی در اطراف او میرقصیدند.
«فندقشکن»("Nutcracker")
این داستان در مورد فندقشکنی است که یک اسباببازی بسیار زشت بود. عمو پیتر یک اسباببازی فندقشکن را که ظاهری خندهدار داشت به ماری هدیه داد. ماری با دقت اسباببازیاش را در قفسه گذاشت. ماری آن شب با صدای عجیبی از خواب بیدار شد. او تعدادی موش و یک ملکه موش با هفت سر را دید. درست در همان موقع، فندقشکن شمشیرش را بیرون کشید. سربازان اسباببازی به دنبال او هجوم آوردند و قندها و شکرها را شلیک میکردند. فندقشکن به سرعت توسط موشها محاصره شد. اما ماری توانست او را نجات دهد و سپس بیهوش شد.
او از خواب که بیدار شد، همه ماجرا را تعریف کرد ولی کسی باور نمیکرد. اما عمو پیتر این ماجرا را باور کرد و به او گفت که موش ملکه مدتها پیش پرنسس را طلسم بدی کرده است. پرنسس فقط در صورتی که بتواند سختترین پوست فندق را بشکند، میتواند طلسم را از بین ببرد. هنگام شکستن سختترین پوست فندق شاهزاده وارد میشود و طلسم از پرنسس به او منتقل میشود. پرنسس دوباره زیبا شده بود. پرنسس بدجنس شاهزاده را که زشت شده بود ترک کرد، فردا صبح طلسم شاهزاده به دلیل عشق حقیقی ماری شکسته شده بود و از ماری درخواست ازدواج کرد، آنها با یکدیگر ازدواج کردند و شاهزاده و پرنسس سرزمین اسباببازی شدند.
انتهای پیام/خ