مینیمال هایی برای زندگی در تاکسی
سربداران - سحر شقاقی: سوال کرد که دود اذیتم میکند یا نه و من جواب دادم که راحت باشد.
سوال کرد که دود اذیتم میکند یا نه و من جواب دادم که راحت باشد.
میل به صحبت داشت و چه همصحبتی برای یک پیرمرد بهتر از یک مسافر غریب! بی هیچ پیش داوری و بدون هیچ شناختی.
شروعش از مصادره اموالش در ۱۳۶۴ بود و خاتمه اش نمیدانم شاید چند سال دیگر و بی هیچ هیاهویی!
پدری که زن و فرزندانش را به اتریش فرستاده بود ۴۰ سال قبل زمانی که به سیاست آلوده شد و ناخواسته تمام اموال فراوانش مصادره شد و دیگر آنها را ندیده هر چند تلفنی جویای احوالشان هست.
در اتریش مغازه فرش فروشی داشته و وکیلش سودی از آن مغازه به همسر و فرزندانش بابت امرار معاش میدهد. و خودش با خواهر و خواهرزاده ای که پدر ندارد زندگی را سر میکنند یا شاید هم سر میکشند نمیدانم.
میپرسم چرا به آنها ملحق نشده و جواب میگیرم که ممنوع الخروج بوده و حال ۵ سالی است که از ممنوع الخروجی در آمده ولی ترجیح داده که همینجا بماند و انها را نبیند .
کنجکاو شدم که چطور ؟
مگر دلتنگشان نمیشوی و جواب میگیرم که بعد از ۴۰ سال بروم بگویم کی هستم
پدر که معنایش ساپورت مالی نیست
الان آنها به زندگیشان خو گرفته اند و نیازی به نصیحت من ندارند
پس بگذار آرامششان را بر هم نزنم
مکث کوتاهی میکند و چشمانش پر از اشک میشود
میگویم خب پس با دلتنگی تان چه میکنید؟
میگوید برای آنها بهتر بود که بروند و سرافکندگی مرا نبینند .
گاهی زندگی تحمیل هایی دارد که باید پذیرفت و چاره ای جز پذیرش نیست .
گفت که زمانی تاجر بزرگی در تبریز بوده ناخواسته وارد سیاست میشود و بعد زندان و مصادره اموال
اگر زن و فرزندان میماندند در کنارش حاصلی جز تنش و حسرت و نداری و ...نداشت ولی شاید الان بدون پدر و با رفاه بیشتر در یک سرزمین دیگر زندگی روی خوشی نشان بدهد و من ترجیحم همین بود.
سکوت کردم
شاید اگر سابق بر این بود قضاوتش میکردم ولی اکنون و در این لحظه تحسین سراپای مرا گرفت.
پدری فداکار را مقابل خود میدیدم که پا بر دلش گذاشته و صلاح زن و فرزندان را بر خود مقدم شمرده
اکنون دیگر پیرمردی معمولی با لباسهای مندرس و با ماشینی لکنته نمیدیدم که مسافرکشی میکند
فیلسوفی معناگرا میدیدم عارفی درویش مسلک که مجموع آنها به پای پدری فداکار نمیرسید.
حسرتی خاموش در عمق چشمانش دیدم و محبتی بی شائبه که خود را وقف آسایش فرزندان کرده بود
وقتی از تاکسی پیاده شدم در افکارم غرق شدم
تا چه حد چنین فداکاری ای در خود سراغ داریم؟
تا چه حد حاضریم از خواسته هایمان چشمپوشی کنیم؟
عشق واقعی چه معنایی در قاموس ما دارد؟؟
پیرمرد رفت و مرا با دهها سوال بی جواب تنها گذاشت.
انتهای پیام/خ
کد خبر : 4883
تاریخ انتشار : 4 سال پیش