به یاد دارم سال ۷۵ وقتی به عنوان نویسنده و عکاس خبری برای یک نشریه آن هم در قالب یک هفته نامه محلی قلم میزدم و عکس میگرفتم، یک روز دخترک سیزده چهارده ساله نحیف و لاغر اندامی به من مراجعه کرد و دفترچهای برگرفته از نوشتههایش را که در قالب جملاتی نه چندان ادیبانه و شاعرانه بود نشانم داد و از من خواست که آنها را منتشر کنم..
نوشتههایی که تابع هیچکدام ازقواعد دستوری و نوشتاری نبود و بیشتر برخاسته از دردهای نهفته نوجوانی بود که در خلوت تنهایی خویش به محاورهای غمناک و از سر دلتنگی با پدر پرداخته بود.
برای من سخت بود تصمیمگیری و اظهار نظر در مورد نوشتههایی ابتدایی و بیقواعد از دختربچهای که با امید و اشتیاق به سوی من آمده بود.
از یک سو نمیخواستم ردش کنم که مبادا دردی بر روان رنج کشیدهاش افزوده باشم و از دیگر سو نمیخواستم شماتتهای همکاران رسانهای ام در آن زمان را بر انتشار چنان مطالبی ضعیف شاهد باشم.
دفترچهاش را گرفتم و آبرویم را دادم
و با تحسین و اشتیاق ،ضمن تمجید از نوشته هایش به او قول دادم که میتواند در اولین شماره هفته بعد اسمش را بر صدر یکی از نوشتههایش ببیند..
و خدا میداند چقدرخوشحال شد و رفت.
برای شماره بعد یکی از مطالبش را انتخاب کرده و پس از کمی ویرایش در ستونی با نام خودش منتشر کردم.
تا مدتها و هر از گاهی آن ستون و نوشتههای دخترک همچنان منتشر میشد و من هر بار هر چند محترمانه اما به نوعی از سوی برخی همکاران و اهل فن مواخذه میشدم... اما دخترک هر بار قلمش بهتر از قبل میشد.
بعد از مدتی من از آن نشریه رفتم و در رسانه دیگری مشغول به کار شدم و دخترک را دیگر ندیدم.
۲۰ سال گذشت..
یک روز آقا و خانمی در محل کارم به سراغم آمدند...
خانم ، همان دخترک محزون ۲۰ سال پیش بود و آقا.. همسرش.
خوشحال شدم، شاید بیشتر از او.
نشستیم و کلی از تمام آن سالها که مرا ندیده بود تعریف کرد. از گرفتن مدرک سیکل و دبیرستان و دیپلم رشته علوم انسانی و دانشگاه و دکترای ادبیات وزبان فارسیاش..
و البته همسرش که کارشناسی ارشد در رشته گرافیک داشت.
دخترک نویسنده مطرح و بزرگی شده بود، و نوشتههایش که دوباره نشانم داد و این بار چقدر زیبا نوشته بود از پدرش..
"او فرزند شهید بود"
یادمان باشد ما انتخاب میشویم تا برای انسانها قدمی یا قلمی برداریم هر چند آکنده از رنج سرزنشها و شماتتها باشد..
سید حمید هاشمی