جواد دباغی مقدم
روزهای غریبی بود، مانده بودم که مگر می شود یک ایرانی و لشگری مسلح به خاک کشور خودش بتازد! اگرچه در تاریخ موارد زیادی خوانده بودم اما درست در همان روزها مه در اسلام آباد و کرندغرب، مشعول ستیز بودیم، از شلمچه خبرهای ناگواری دریافت کردیم.
فرمانده از من خواست باید برگردی سبزوار!
خنده ام گرفت؛ پرسیدم چیزی شده؟! گفت مگر باید حتما چیزی شده باشد؟ وقتی به تو می گویم باید برگردی، برگرد. جدی نگرفتم و یکی از بچه های گردان را همراه من کردند و یک اتوبوس که گویا عازم مشهد بود، با تنخواه و امریه بسیج ما دو نفر را سوار کردند که باید تا سبزوار برساند.
ناچار به پذیرش بودم. از یک طرف نیروی زیادی در خط نداشتیم و این حیرت انگیز بود که فرمانده مرا وادار می کرد.
از جنوب کشور تا سبزوار را یک کله دو راننده آمدند. و در راه هیچ کس هیچ اشاره ای به من نکرد. برای نوجوانی به آن سن و سال، زیاد عادی نبود هر چیزی را بپذیرد. اما گویا دوست من باخبر بود و بی خبر من بودم که نمی دانستم در سبزوار باید با چه منظره ای روبه رو شوم.
وقتی رسیدیم، دوستم از من خواست برویم خانه آنها! گفتم آخه با این سرو وضع برویم خانه شما که چه!؟ گفت بیا برویم. رفت از باجه تلفن زنگی زد و آمد گفت به منزل شما زنگ زدم و الان می آیند دنبالت. نشسته و ننشسته، با موتور آمدند دنبال من.
توی مسیر از مقابل مسجد جامع عکس محمود را دیدم با آن طراحی یکنواخت شهدای جنگ! دلم هری پایین ریخت. گفتم صبر کن این عکس! اما جوابم را نداد و به سمت کاشفی جنوبی گازید!! پرشتاب و پرکوب.
حجله در مقابل کوچه قدیمی مان، حساب کار را دستم داد و حالا بیش از 33 زمستان و تابستان از آن روز گذشته است...
انتهای پیام/د