وی که در سال ۱۳۱۹ در دولتآباد سبزوار به دنیا آمده درباره دوران جوانی خود گفته است: «من در پی استقلال و کار از خانواده جدا شدم و به سبزوار رفتم. چندی در سبزوار کارگری کردم. پس از آن به مشهد رفتم. در مشهد هم کار و تلاش برای معاش تا اینکه به عشق تئاتر، به تهران آمدم. یک سالی سرگردان و معطل برای ورود به تآتر -این عشق دستنیافتنی- بودم.
تا اینکه بالاخره در کلاسهای تآتر آناهیتا، به سرپرستی مصطفی اسکویی پذیرفته شدم. آن هم به سختی، چون آقای اسکویی باور به استعداد من نداشت و بهانهاش هم این بود که من دیپلم ندارم؛ اما وقتی با سماجت من روبهرو شد، تسلیم شد و پذیرفت که من در کلاسهای آن گروه حاضر شوم. پس از اتمام دوره بهعنوان شاگرد اول آن دوره برگزیده شدم.»
دولتآبادی درباره انگیزه نوشتن داستانهایش توضیح میدهد: «در تمام طول زندگیام، همواره کنجکاوانه و علاقهمندانه، خاطرات و داستانهای مردم را شنیدهام. چهرهها، لهجهها، فریادها و نجواها همه و همه برایم مهم بودهاند. اشیا، احشام و هر آنچه میدیدم مینشسته است.
این علاقه به ضبط تصاویر در ذهن، از همان کودکی با من بود تا به امروز چون با همین تصاویر بود که میتوانستم جهان ذهنیام را در قالب داستان بیافرینم...
در همانسالها نخستین داستانم «ته شب» را نوشتم که سعید سلطانپور آن را در نشریه آناهیتا چاپ کرد. اتفاق مهمی بود. ۲۲ساله بودم. در همان زمان وحتی پیشتر مدام حماسه «کلیدر» در ذهنم مرور میشد؛ اما میدانستم زمان نوشتنش فرانرسیده است.
جراتش را نداشتم. رویارویی با چنین کاری، پختگی میخواست که من در آن سالها نداشتم. «گلمحمد» را از کودکی میشناختم. از سه یا چهارسالگی که قصهها در ذهنم میماند قصه او را شنیده بودم و در خاطرم مانده بود. شیفتهوار آن همه سال با من آمده بود و هر بار بخشی از حماسهاش را در ذهنم ساخته بودم تا اینکه سالها بعد شاید ۱۵ سال و سپس کارهایی که انجام دادم و با عنوان «کارنامه سپنج» در دسترس است،
توانستم بر آن تردید غلبه کنم و نوشتنش را آغاز کنم. در فاصله نوشتن نخستین داستان «ته شب» تا آخرین داستان پیش از «کلیدر» همواره موضوع کلی با من بود؛ چه آن زمان که مینوشتم و چه زمانی که نمینوشتم.
از همین روست که میگویم قریب به ۲۰ سال عمرم به خلق «کلیدر» گذشت. رویا و واقعیتی که در تمام آن سالها درهم آمیخته بود و قرار بود در هیات کلمات و واژهها زنده شود.»
همزمان با پرداختن به هنرهای نمایشی و ادبیات روحیه عدالتخواهانهاش او را به سوی فعالیتهای سیاسی سوق داد.
وی درباره ماجرای دستگیریاش گفته است: «سالهای نخست تاسیس کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود که به دعوت زندهیاد فیروز شیروانلو به بخش پژوهش کانون رفته بودم. در آن زمان هم پژوهش میکردم، هم مینوشتم و هم بازیگری میکردم.
سال ۵۳ بود که به اتفاق گروه از اجرایی که در کرمان روی صحنه برده بودیم به تهران بازمیگشتیم که از خانم مهین اسکویی کارگردان، خواستم اجازه دهد به همراه گروه بلافاصله به قزوین نروم.
یکی دو روزی توقفی در تهران داشته باشم تا به کارهایم برسم. قرار بود همان نمایش «در اعماق» شنبه شب در سنگرود قزوین اجرا شود که آخرین شب اجرا هم بود. جمعه به تهران رسیدیم به خانه رفتم. در کنار خانواده ماندم. صبح شنبه، فرزندم «سیاوش» را به کودکستان بردم و از آنجا یکراست به محل کارم در خیابان ابنسینا که پشت دانشگاه تهران بود، رفتم.
حدودا ساعت ۹ صبح بود. آن مستخدم مهربانی که همیشه چای میآورد، به همان اتاقی که فیروز شیروانلو لطف کرده و در اختیار من گذاشته بود، آمد و گفت: دو نفر با شما کار دارند. از پله پایین رفتم. دیدم دو مامور جوان امنیتی هستند که انتظار مرا میکشیدند. یکی از آن دو گفت: «ببخشید استاد، دو دقیقه با شما کار داریم.»
این نخستینباری بود که به من گفته میشد «استاد!» پس از آن دولتآبادی با زندان آشنا شد و چندین بار آن را تجربه کرد.
یکی از کسانی که او در زندان ملاقات کرد، آیتالله طالقانی بود که با وجود تفاوتها در مشرب فکری توانست با او دوستی کند. وی درباره این دوستی با لحن ستایشآمیزی میگوید: «یک حسی که از آقای طالقانی در روحیهام مانده این است که در عین بزرگواری، انسان خیلی تنهایی بود و این تنهایی او هم مربوط میشد به اینکه او نمیخواست به نفع یک فکر، افکار دیگر و روحیات دیگر را ندیده بگیرد و احتمالا پایمال کند.
این چیزی بود که من فهمیده بودم و برای همین هم، خیلی وقتها تنها قدم میزد و من میرفتم کنار او قدم میزدم و سپس مینشستیم. او سیگار هُمای کوچک میکشید...
از اواسط سال ۵۴، ۵۵ به بعد، کمکم فضای زندان دوگانه شد. این دوگانگی به آنجایی رسید که یکبار بچههایی به من گفتند: «فلانی! برخی از دوستان میخواهند از ما جدا بشوند.» گفتم: «یعنی چی که میخواهند جدا بشوند؟ ما که همگی در زندان هستیم. چطوری جدا بشوند؟» گفتند: «مثلا اینها میخواهند سفره را جدا کنند.» گفتم: «من با مردم در هیچ سطحی مشکل ندارم.
هر کس هر گرایش و آیینی که دارد، برای خودش محترم است؛ ولی من علاقه ندارم که سفرهام از کسی جدا باشد؛ اما اگر کسانی هستند که نمیخواهند با من همسفره بشوند، این هم حق آنهاست.» یکی از کارهایی که این دوستان کردند و خیلی جالب نبود این بود که از قبل بنا گذاشتند که از چهارشنبه سفره را جدا کنند و نه مثلا از فردا.
سهشنبه ملاقاتی میآمد و زندانی در هر ملاقاتی میتوانست ۳۰ تومان از خانواده دریافت کند. عدهای بودند که خانوادهشان در تهران نبودند و بچههایی که ملاقاتی داشتند، پول را میگرفتند و در جیبهای لباسهای زندان در اتاقها میگذاشتند تا هر که به اندازه نیازش پول بردارد، مثلا برای خرید سیگار. من روزی دو سه نخ سیگار میکشیدم.
فردا که سفره را جدا کردند، رفتم دست کردم توی جیبم و دیدم پول نیست. جیبها را گشتم خبری نبود. من خیلی حیرت کردم. رفتم توی اتاق بغلی و همه جیبها را گشتم و پول نبود. سه تا اتاق –گمانم– این طرف بود به سمت انتهای راهرو، دو - سه اتاق هم آن طرف به سمت در ورودی. بالاخره پول پیدا نکردم.
ناراحتیام برای این بود که این رفتار واقعا غیراجتماعی و مغایر با زندگی جمعی بود. معلوم بود بعضی از بچههایی که شهردار بودند، پولها را برداشتهاند. من همین که رسیدم به آقای طالقانی گفتم: آقا! اینها چطور دوستانی هستند؟ ما همه زندانی هستیم و هرچه داریم مشترک است و اینها ناگهان همهچیز را مصادره کردند. آقای طالقانی گفت: متاسفانه از جوانی است.
انتهای پیام/د