بهروز قزلباش
وگرنه محال است که میان غنچه به یک پیرهن بگنجند و رنگ و رِنگ دویی باقی خواهد ماند، دریغا که به قول سهراب « نه...! وصل ممکن نیست، همیشه فاصله ای هست.»
شرار دامن سنگ چیدن، در روزگار سردی محبت، و افول رونق عشق، در اوراق لاله و سنبل سیر کردن، به تماشای قیامت رفتن است. برچیدن وجه چروک هستی، در دندان موریانه سر خوردن و خورده شدن است.
سودابه امینی شاعر، «در فضای بی نشان» به دنبال رد پای قیامت ایوب صبر، و جزقیال رقص، کاینات را دور سر خود می چرخاند و هر بار تصویری در برابر چشم مخاطب قرار می دهد که از پوسیدگی و زنگ رنگ بهار جامانده است.
جستن بنفش های زیر خاکی هستی، نیز؛ در ماورای بنفش های دور و بر، زیر رو کردن معنای تماشا و ادراک، در چرخش گردون، کاری است که شاعر زندگی من با زندگی خودش می کند.شاید نشانی در فضای بی نشان از زمانی را شکار کند که از تیر صیادان معنا در امان و امین مانده است.
زیستن با چنین موجودی دشواری های خاص خود را دارد.همحال و همنفس شدن با چنین تنفس غیره منتظره و غیر معمول ، زندگی را تا آنجا به بی قاعدگی می کشاند که نگرش عاقلانه به آن، برگرفتی جز دیوانگی در صورت های متنوع و گونه گون عالم نمی دهد و نداد.
زندگی در تحمل دیوانگی! این عصاره زیست او با من و گذران عمر واپسین من با او بود.این گونه است که ای کاش های به رویا نشسته ما رنگ باخت و تا عالم بی رنگی رفت. لاجرم آیینگی از صیقل این معنا برخاست تا غبار تماشا بشوید و شست.
این نه همان حال باقی و ساقی بود تا به شرط آن که نباشد میان ما غیار و به شرط آن که پیاله باشد و می باشد و تو باشی و من! این وصف همان مستانگی در غیاب می و ساقی و من و تو بود. بود و هست! نه منی ماند و نه تو! اما قضای قضایای روزگار، ما را اسیر آب و نمک کرده است و پیراهن گل، در چین چین رقص کمال به چروکیدن دامنی انجامید که کاینات در گوشه ای از آن سری جنباند و دستی افشاند و قوسی به میان داد و تمام شد.
گریستن برای ایوب و رنج خورده شدن در روی خاک با دهان کرم، چگونه کشفی از معنای حیات است؟ اگر وقوع چنان مستی، محال فرصت پیالۀ زیست ما بوده باشد!!
عجبا که پیاده از سر آسمان گذشتن، در روی خاک؛ چگونه مقوله ای است؟! و چگونه می تواند ممکن شود بدون قوۀ شعر و خیال فرهیخته و سنجاق فکر بر سر ستاره های روی زمین و آسمان! حالا شما خیال کنید این چه کلمات بر خاسته از اغراقی است دربارۀ معشوقه ای که«رونده» است!! اگر این اغراق است پس آن اشک ها که برای ایوب بر زمین ریخت، چگونه واقعیتی می توانست باشد که از چشم های او بر زمین رفت؟!
چنین واقعه ای، درون و برون زندگی ما بود. خواستن، تا از میان بر خاستن این حجاب (خواستن) که فرای تن بود و ورای روح. دشواری اقتصاد زندگی ، یعنی تهیه و تدارک همان آب و نمک در زندگی ما به مدد باران میسر شد. خداوند آب فرستاد و دریا نمک پس داد. نان اما غم همیشگی ما بود و هست تا روزی که نفس باقی است. زمین، با ما مهربان نبود!
اما بعد ...بماند برای بعد
انتهای پیام/د