دکتر حسن سیدآبادی در گروه واتساپی سبزوارنیوز نوشت: ١٩ رمضان همان سال ٦١ حادثه تلخى در سبزوار اتفاق افتاد كه شهيد فرومندى در مسجد جامع طورى مورد ضرب وشتم قرار گرفتند كه در بيمارستان بسترى شد و نهايتا منجر به اخراج اين عزيز از سپاه و متعاقب آن تبعيد مرحوم حضرت آیت الله علوى سبزواری (ره) به قم منتهى شد.
خرداد سال ٦٢ از دبيرستان شهيد ايوب محمودى ديپلم گرفتم و در اولين بازگشايى دانشگاهها كه كنكور برگزار شده بود شركت نمودم و تا اعلام نتيجه كنكور در روستا مشغول كشاورزى بودم؛ ماه محرم بود و شب ها براى مراسم به مسجد مى رفتيم در همين روزها شهيد حسين مالدارى كه داماد برادرم بود و عضو رسمى سپاه سبزوار شده بود، مدام از من مى خواست كه به جبهه برويم و من هم واقعا تمايل نداشتم كه اين بار به جبهه بروم.
بالاخره با صحبت زيادى كه ايشان مى كرد يك شبى كه از مسجد برمىگشتيم دوباره اصرار كرد كه آماده شوم تا برويم وقتى ديد من باز هم تمايل ندارم، گفت «استخاره كنيم هرچى آمد عمل كنيم» پرسید موافقى؟ گفتم باشد!
در همان هنگام يك نفر نوحه خوان كه مى شناختيم جلوتر از ما، راه مى رفت. شهيد مالدارى گفت حاج على يك استخاره بگير! ايشان هم فورا با تسبيح خودش استخاره گرفت و گفت خوب آمد...
ايشان خيلى خوشحال شد ولى من نمى دانم چرا خيلى اين بار از رفتن به جبهه خشنود نبودم اما با اين استخاره راضى شدم كه فردا صبح آن روز به سمت جبهه حركت كنيم.
صبح كه آمديم سبزوار كه اعزام بشويم، پیشنهاد کردم به منزل شهيد محمد بهرامى نيا برویم و ببينيم ايشان هم اگر ميآید بهتر است با هم برويم. وقتى رفتيم منزل ايشان مادرش نهار درست كرده بود و ما را هم نگه داشتند، بعد از نهار گفتيم ما مى خواهيم عازم جبهه شويم. شما موافقى بیاى ديدم فورا آماده شد و مادرش هم گفت: حتما برو پسرم!
شهيد بهرامى نيا آن موقع سوم رشته تجربى دبيرستان ابن يمين بودند. وقتى اعزام شديم از تهران ما را به كردستان فرستادند تا در تيپ ويژه شهداء با فرماندهى شهيد محمود كاوه قرار گرفتيم. بعداز چند روز دقيقا بعداز ظهر ساعت هفت شب روز ٤ آذر كل تيپ را كه متشكل از سه گردان بود به عمليات بردند.
شب به يك سه راهى رسيديم كه كوهستان بود و هوا بسيار سرد كه با حدود ده كيلو كوله پشتى و اسلحه و تجهيزات نمى توانستيم يك دقيقه بمانيم مجبور بوديم حركت كنيم كه سرما را تحمل كنيم و در اين سه راهى شهيد مالدارى در يك گردان بود و من با شهيد بهرامى نيا در يك گردان ديگر بوديم و فقط فرصت كرديم به هم بگویيم كه ما هيچ وصيت نامه ننوشته ايم هر كدام زنده بوديم به جاى ان دو نفر وصيت نامه اى بنويسد!
آن شب ما وارد عمليات شديم و تا صبح درگير با گروهك كومله بوديم و روستاهايى را پاكسازى نموديم فردا روز ٥ آذر «روز بسيج» بود كه داشتيم ساعت پنج بعدازظهر برمى گشتيم و تقريبا غروب شده بود. وقتى رسيديم به جادهى مهاباد؛ كه دو طرف جاده به صف ايستاديم كه بسمت مهاباد حركت كنيم ناگهان در كمين این گروهک افتاديم، طورى كه اصلا دشمن را نمىتوانستيم ببينيم و تمام سيصد نفرى كه ما بوديم زخمى و يا به شهادت رسیدند.
من از ناحیه هر دو زانو مورد اصابت گلوله قرار گرفته بودم و شهيد بهرامى نيا از دو تا ران زخمى شده بود و همينطور از كنار شهداء سينه خيز خودمان را جلو مى كشانديم چند تا زخمى هم كنار ما به همين شكل حركت مى كردند و شب هم تاريك و برف و باران هم شديد در حال بارش بود.
افراد كومله وقتى همه بچه هاى بسيج را ديد از نفس انداختهاند آمدند بالاى سر بچه ها و هركس زخمى بود، در دم تير خلاصى مى زدند و اسلحه ها را هم جمع مى كردند در همين هنگام من از جاده كه كنارش كوه بود سعى كردم خودم را كمى بالاى كوه بكشم و كنار يك درختچه اى پنهان بشوم و اسلحه هم نيز افتاده بود و هيچى نداشتم و افراد كومله آمدند شهيد بهرامى نيا و آن چند تا زخمى را هم تير خلاصى زدند و شهيد كردند و حال من تنهاى تنها در روى كوه مانده بودم.
در همين هنگام گويا كسى به من مى گفت حركت كن و از روى كوه جاده را نگاه كن كه گم نشوى و به سمت مهاباد برو من شروع كردم با همان وضع زخمى كه پاهاى مرا يك امدادگر با باند بسته بود حركت كردم و لنگان لنگان راه مى رفتم و تشنه كه مى شدم فقط كمى برف مى خوردم كه فقط رفع تشنگى بشود و همينطور كه راه مى رفتم رسيد به جايى كه به روستایی نزدیک شدم و مى دانستم كه اين روستاها را ما پاك سازى كردهايم و حالا بايد چكار كنم در اين لحظه كلا از تمام دنيا سير شدم.
خواستم از كوه پايين بيام كه يك دفعه سر خوردم و محكم روى جاده افتادم و ديدم دو تا حياط كنار جاده است كه بايد از كنار آنها عبور كنم و بقيه روستا كمى با جاده فاصله دارد و آرام از آنجا عبور كردم و همينطور زمزمهام شده بود «يا امام زمان و يا الله» !!
در همين حال كه اين شعار را زمزمه مى كردم و راه مى رفتم يك دفعه با خودم گفتم امام زمان مخلوق است چرا اسم ايشان را اول مى برم بايد اول يا الله بگويم بعد شروع كردم به گفتن يا الله و همين وضع تا صبح راه مى امدم و متوجه نشده بودم تا اينكه خسته شده بودم ديدم جايى رسيده ام كه زمين كمى صاف است و يك خاكريز هم وجود دارد.
از جاده فاصله گرفتم و كنار خاكريز افتادم و خوابم برده بود و يك دفعه بيدار شدم ديدم يك نفر با اسلحه از كوه پايين آمده تا صدا كردم ايشان ترسيد مى خواست شليك كند كه من پشت خاكريز بودم و گفتم زخمى هستم از «گردان ابوالفضل» تيپ ويژه شهداء هستم و ايشان آمد و مرا بر پشت گرفت و به سمت پايگاه به راه افتاد. در مسیر گفت که از تمام گردان، فقط سه نفر زنده مانده اند كه يكى شما هستى و فورا با آمبولانس به بيمارستان مهاباد بردند.
در بيمارستان پاهاى مرا عمل نمودند و داشتم كم كم به هوش مى آمدم که دو نفر بالای سرم آمدند و با برانكارد مرا از پله ها بالا مى بردند تا در يكى از اتاقهاى بخش بگذارند و درهنگاهى كه مرا منتقل مى كردند يك دفعه متوجه شدم يكى از اينها گفت نمرده است آن ديگرى گفت: «خودمان او را مى كشيم»!
آن موقع يكى از بنياد تعاون سپاه مى آمد سركشى مى كرد و زمانى كه اين فرد آمد و خواست مرا دلگرمى بدهد گفت: حالا كردستان آرام شده است سال گذشته در همين تخت يك زخمى داشتيم و صبح كه آمدم ديدم سرش را بريده اند! من تا اين را شنيدم بدون اينكه حرفى بزنم گفتم من اينجا نمى مانم بايد امشب مرا به درمانگاه تيپ ويژه ببريد.
ايشان هرچى گفت آنجا امكانات نيست، گفتم اشكال ندارد بالاخره مرا از آنجا منتقل كردند به تيپ و روز بعد هم به اروميه اعزام كردند.
دو روز بعد ديدم روزنامه اسامى پذيرفته شدگان كنكور را اعلام كرد كه من در رشته الهيات دانشگاه تهران قبول شده ام.
بازهم به اصرار خودم مرا با اتوبوس به سبزوار فرستادند. وقتى شب به سبزوار رسيدم و به منزل دوستانم در چهارراه بيهق رفتم، تا مرا ديدند شروع کردن به گريه و گفتند شايعه شده بود كه شما هم شهيد شده اى و شهيد بهرامى نيا را آوردن و دفن كردند و فردا روز سوم مراسم وى است. من همانجا نشستم و وصيت نامه اى براى شهيد بهرامى نيا نوشتم و صبح با حالت زخمى خودم را به مراسم رساندم و وصيت نامه را دادم و برادرش آن را خواند.
البته «شهيد مالدارى» هم در سال ٦٤ به شهادت رسيد و من سال ٦٦ بار سوم عازم جبهه شدم و...
انتهای پیام/د