بهزاد طهماسبی
بلافاصله دکتر از رو صندلی بلند شد و در حالیکه زیر لب با خودش زمزمه می کرد رفت به سمت مادرم و شروع کرد به معاینه و سنجش فشار خون و با لحنی جدی گفت : اگر قراره اوضاع حافظه و رفتاری مادرت بهتر بشه و جلوی پیشرفت بیماری گرفته بشه باید همون قرصی که من تجویز کردم بهش بدی! روزی ۳ عدد اکسلون ۱/۵ میلی ، اما اگر داروهای دیگه اش ((ممانتین)) یا (( دپاکین)) خارجیش نبود موردی نداره مشابه ایرانیشو بهش بده ولی قرص اصلی مادر شما ( اکسلونه ) ...
منم با تایید سر و گفتن چشم حتما ، سعی کردم هر گونه شائبه کم کاری یا طفره رفتنو از ذهن مبارک دکتر پاک کنم .
در حال خارج شدن از اتاق دکتر بودیم که یک دفعه گفت : از منشی من لیست چند تا داروخانه هست بگیر ، اونها معمولا این قرص را دارند یا سفارش بدی میارن ، یه کم قیمتش بالاست ولی ارزششو داره ...
بیدرنگ تشکر کردم و با لیست نشانی چند تا داروخانه، از مطب دکتر زدیم بیرون .
برای من مسجل شده بود که باید حتما قرص تجویزی مادرم از زیر سنگم شده پیدا کنم ، پس همینطور که در حال حرکت بطرف ادرس داروخانه های پیشنهادی بودم ، چند تا زنگ به دوست و آشنا زدم و ازشون خواهش کردم بصورت اورژانسی هم شده این قرص برای من پیدا کنند .
کم کم هوا رو به تاریکی میرفت و خستگی ناشی از ترافیک عصرگاهی خیابانهای تهران، در چهره مادرم كاملا مشخص بود. تقریبا به جز یکی از داروخانه های پیشنهادی دکتر ، به همه اونها سرزده بودم ولی از قرص نه اثری بود و نه خبری .
یادمه که در یکی از همین داروخانه ها اقای دکتری از سر دلسوزی که انگاری چهره خسته و مستاصل من به دلش نشسته لبخندی بهم انداخت و گفت یک دقیقه صبر کن و رفت پشت داروخانه و در حالیکه سعی می کردکسی متوجه نشه بسته قرصی تو نایلون سفید رنگ بهم داد و گفت این مشابه همون قرصیه که دنبالشی ، ولی اینم کمیاب شده ، مواد اولیه اش از خارج میاد بدلیل تحریمها خط تولیدش مدتیه خوابیده اما کم و بیش پیدا میشه ، فعلا اینو ببر تا قرص اصلی هفته دیگه برسه ... نگاهی به داخل نایلون انداختم و دیدم همون قرصی هست که دکتر گفته بود به درد مادرت نمی خوره ... ريواستيگمين ٤/٥ ميلي
زیر لب تشکر کردم و با لبخندی مصنوعی بسته قرص ((ریواستیگمین )) برگردوندم به دکتر و گفتم «از محبت شما ممنونم ، از این قرص در منزل دارم ، متاسفانه به حال بیمار من سازگار نیست».
از داروخانه زدم بیرون وبه سرعت به سمت ماشین حرکت کردم . دلشوره مادر داشتم . چون بخوبی نمی تونست راه بره بهتر دیدم که خودم تنها برم و او را در ماشین با درهای بسته تنها بگذارم .
وقتی رسیدم مادرم در حالتی کاملا خسته و کلافه به اطراف نگاه می کرد ، کم کم بیقرار شده بود و توان تحمل این ترافیک و ازدحام نداشت .
حوالی چهارراه جهان کودک تو ازدحام نفس گیر خودروها گیر کرده بودیم ، یک خودرو پلیس هم با نور گردون آبی و قرمز بغل به بغل ماشین من سانتی جلو میرفت . تلاش افسر پلیس برای باز کردن مسیر با عتاب و خطابهاییکه از بلند گو می کرد تقریبا بی فایده بود و فقط مادر بدحال منو عصبی تر کرده بود . دقایقی بعد در حالیکه تو ترافیک در کنار ماشین پلیس متوقف بودیم ، موبایل من زنگ خورد ، نگاهی کردم به گوشی و دیدم یکی از همان دوستانیست که قرص های مادر سفارش داده بودم .
از ترس جریمه جرات نکردم گوشی بالا بیارم ، زدم رو بلند گو موبایل و گفتم میرزایی جان خوبی داداش! یه چند ثانیه به من وقت بده ، من کنار اقاپلیسم ... و بلافاصله راهنما زدم و از منتهی الیه مسیر وارد یک کوچه بن بست شدم و در مقابل پارکینگ یک ساختمان لوکس توقف کردم .گوشی چسبوندم به گوشم و گفتم خوش خبر باشی میرزایی چه خبر ؟ اونم با حرارت زیاد شروع کرد به تعریف کردن ماجرای تهیه قرص و اینکه به چند نفر رو زده تا قرصها بدستش رسیده .
منم تشکری کردم و گفتم خدا خیرت بده میرزایی جان ، جبران کنیم داداش ، حالا زحمت بکش با پیک موتوری برام بفرست .
پیش خودم فکر کردم اگر آدرس منزل پدری را بدم شاید دیرتر برسه ، یا حتی زودتر و از همه مهمتر تا از نواب برسه به آدرس منزل پدری کلی هم پول پیک باید بدم و بهتره که همینجا که هستم منتظر بشم و بسان فاتحی سرافراز با قرص های در دست وارد منزل پدر شوم .
اون بنده خدا هم قبول کرد و گفت همونجا که هستی باش با پیک موتوری سه سوت بدستت میرسونم .
کم کم کوچه خلوت شد و خیلیها آمدند سراغ ماشینهاشون و زدن به دل ترافیک شهر .
مادرم که واقعا تو ترافیک سنگین یک نیم روز حسابی خسته و کلافه شده بود ، با چشمانی نیمه باز گفت : نمیریم خونه ؟
در جواب گفتم چرا مادر یک چند دقیقه صبر کن من اینجا با کسی قرار دارم بعدش میریم...
پایان بخش دوم
ادامه دارد...
انتهای پیام/د