بهروز قزلباش
دلار۱۹۰ تومان بود که من ازدواج کردم. تنها با ۹۰ هزار تومان پسانداز. وام ازدواج صرف چاپ «زمهریر» شد. پدر بخش دیگر هزینهها را تقبل کرد. هنگام رفتن به خرید عروسی در بازار بالا و بازار پایین این چهارراه و آن چهارراه، بالاخره کار خرید تمام شد؛ نشد. پدر به عروس توصیه کرد مرا مراعات کن. همین یک کلمه برای عروس خانم کافی بود تا همه چیز همانطور پیش برود که رفت و شد.
طلا، مهمترین خرید عروسی و هزینه برتر بود؛ اما عروس خانم استفاده کردن از طلا را برای خود ممنوع کرد. مربی بود و معلم بودن اقتضائاتی دارد. اثر تربیتی به رخ کشیدن طلا برای متربیان میتوانست بد یا بسیار بد باشد. این نظر او بود. گاهی به انگشتری در دست اکتفا میکرد و این برای همه آنچه که میخواست کافی بود و بود.
پرهیز از آذین با طلا، به اخلاقی در زندگیاش بدل شد. اثر این کارش بر خانوادۀ من این بود که «مریمی» دوردار بزرگ مادرم، کمکم به صندوقچه رفت. عروسهای دیگر خانواده هم از مصرف خارج از عرف طلا پرهیز کردند. این اخلاق در خانوادۀ من، ریشه در رفتار عروس اول خانواده دارد.
حالا، طلا لحظه به لحظه سر به فلک میکشد. روزی ۱۰۰ هزار تومان هر گرم گران میشود و میشود همان که نباید بشود. شد و تمام.
گیرم که طلا در زندگی ما نقش مقابل همه چیز را داشت. یعنی چیزی تقریباً برابر با هیچ. هر وقت نیاز شد، به قول دکتر موسی بیدج گفتیم «عجالتاً النگوهایت را بده بفروشم.» فروختم. زندگی ما از طلا فاصله گرفت. طلا از زندگی ما پرید؛ تا اوج. حالا دیگر دست از ما بهتران به آن میرسد و یک مشت دیگر از ژنهای خوب و غیره و غیره و غیره...
به قول هوشنگ ترابی، متخلص به «شهراز» شاعر همشهری خانم امینی. ما از همه لب گزیدنهای از سر تعجب و شگفتی، تنها به داشتن باغ محبت باصفا در دالان زندگی اکتفا کردیم که گفت: «بسه لوگزه نکن بل بدونن خلق خدا / که توی دالونتون باغ مصفای مونه». (لوگزه کردن) لب گزیدن است.
نه از آنها که حافظ گفت: «لب لعلی گزیدهام که مپرس!» بپرس. یعنی آن لب که میگزی خبر از باغ مصفایی میدهد که خلق خدا، بی که پرسیده باشند، خواهند دانست؛ خب بدانند!
حالا از آن باغ مصفا تنها، زهر تلخی مانده است و شیرینی توتش را روزگار فقر و نداری به حراج گذاشت و برد. سفره که بیآب و نان باشد، شربت سرکنگبین هم صفرا زاد است که فرمود: «از قضا سرکنگبین صفرا فزود» و افزود.عشق، سکنجبین و شربت بهارنارنج و زعفران، سرش نمیشود؛ نشد.
حالا لب تلخی گزیدهام که مپرسی یا بپرسی دیگر فرقی به حال دیاری ندارد. مانده است تا واپسین نفس به مدد کرونا برسد و مرا از روی زمین به زیرزمین ببرد.
بی تشییع جنازه، یا حتی فاتحهای به طرز مجازی. آن وقتها که حقیقتمان مجازی بود از این فاتحه و درود کاری برنمیآمد، حالا که مجازمان، جای حقیقت نشسته است دیگر چه واویلایی باشد و هست.
دیگر چه فایده؟! نازنین که « از نشاطِ تاک، خون برده است در اندام دل/ دل هم از عشقت به خون تاک میبندد حنا»
حالا حنابندان با خون دل است و بند و بست دیگری در کار نیست!
اما بعد... بماند برای بعد...
انتهای پیام/خ