بهروز قزلباش
امیر هوشنگ ابتهاج .«رفت و این آشیانه خالی ماند. » او ایران را سرای امید نامید و خود هزار امید داشت و هر هزار خودش بود. در سایۀ امید زیستن، از ظلم و ظلمت به شفق و فلق کوچیدن است و ما بی سایۀ خویش دچار رنج ظلمتیم. بی روشنایی امید فروخفتن در وجه ظلمانی حیات! یعنی بی ترنم شعر و ضرباهنگ موسیقی بودن. نبض شعر هوشنگ ابتهاج از بهجت ایستاد تا جهان ما بر مدار هیچ بچرخد و امید دیگری برویاند. نوری بسازد و سایهای دیگر.
اقبال اهل ادب به شعر هوشنگ ابتهاج در نوگویی و زبان آسان و خیال نزدیک به سادگی و پرهیز از تعقید معناست. او نوگویی را مانند دیگر شاعران برجسته عصر و نسل خویش، مدیون نیما یوشیج است. زبان آسان رانیز در تجدد ادبی همنسلان او باید جست.اما خیال نزدیک به توان خیال مخاطب عام، همراه با درآمیختگی عاطفه و اندیشه را باید کم و بیش از خصیصههای سایه دانست.
گاهی زبان چنان سهل است که سادگی بیشتر را ممتنع میکند.« عشق شادی است ، عشق آزادی است عشق آغاز آدمیزادی است» حفظ اسلوب کلاسیک شعر در غزل و مثنوی و... به نوعی به بازسازی محافظه کارانه شعر کلاسیک انجامیده است اما در دورههای مختلف زندگی اش، بر محیط خود اثر گذاشت و از آن اثر متقابل دریافت کرد.
بنا بر این گاهی در شعرهای اجتماعی چنان ظاهر میشود که انگار رهبری انقلابی میخواهد جنبش عظیمیرا هدایت کند و گاهی چنان دچار محافظه کاری است ، انگار نه انگار که شعر از آن ابتهاج است.محافظه کاری را در سمبولیسم اجتماعی شعرهای سایه میتوان به وضوح مشاهده کرد.
علاوه بر این وجه از شعر سایه میتوان او را یک شاعر رمانتیک نیز دانست. رمانتیسیسم سایه بر احساسات و فردگرایی و شخصی انگاری، ستایش گذشته ( به معنای تاریخ خاطرات و نه گذشتۀ سیاسی) نیز تمجید و تکریم طبیعت استوار است. عاشقانههای او بسیار لطیف و احساس بر انگیز است. در رمانتیسیسم سایه احساسات شدید منبع اصیلی برای زیباییشناسانه تجربه گرایانه قلمداد میشود و بر احساساتی از قبیل ترس و امید، ناخشنودی و وحشت، تاخیر در فوکوس و وضوح و لاجرم و حیرت خود نمایی میکند.
اشارات او به زیبایی متعالی باراندن باران از زمین به آسمان است. زیرا زمینه رمانتیک، اشعار او را از دل و روح طبیعت و زمین عبور میدهد و در این سوز و گداز است که رمانتیسیسم او شکل میگیرد. اشارات به زیبایی متعالی اش از زیبایی طبیعت نشات میگیرد.« عشق شوری زخود فزاینده است / زایش کهکشان زاینده است / تپش نبض باغ در دانه است/ در شب پیله، رقص پروانه است»
عشق انسانی سایه به«گالیا»، معشوقه ای که حسرت میکارد تا امیر هوشنگ آن را درو کند، نیز از همین جنس است. سرشار از مضامین اجتماعی، اعتراض به فقر، رنج و حتی به عشق.
« دیر است، گالیا!
در گوش من فسانه دلدادگی مخوان!
دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه!
دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان
عشق من و تو ؟ ...آه
این هم حکایتی ست
اما در این زمانه که درمانده هر کسی
از بهر نان شب
دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست
شاد و شکفته در شب جشن تولدت
تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک
امشب هزار دختر همسال تو ولی
خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک
زیباست رقص و ناز سرانگشتهای تو
بر پردههای ساز
اما هزار دختر بافنده این زمان
با چرک و خون زخم سرانگشتهایشان
جان میکنند در قفس تنگ کارگاه
از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن
پرتاب میکنی تو به دامان یک گدا
وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست
از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ
در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج
در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ
اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک
اینجا به باد رفته هزار آتش جوان
دست هزار کودک شیرین بی گناه
چشم هزار دختر بیمار ناتوان ...
دیر است گالیا!
هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست
هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان
هنگامه رهایی لبها و دستهاست
عصیان زندگی است
در روی من مخند!
شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!
بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!
بر من حرام باد تپشهای قلب شاد!
یاران من به بند،
در دخمههای تیره و نمناک باغشاه
در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک
در هر کنار و گوشه این دوزخ سیاه
زود است گاليا
در گوش من فسانه دلدادگي مخوان
اکنون ز من ترانه شوریدگی مخواه!
زود است گالیا! نرسیدست کاروان ...
روزی که بازوان بلورین صبحدم
برداشت تیغ و پرده تاریک شب شکافت،
روزی که آفتاب
از هر دریچه تافت،
روزی که گونه و لب یاران همنبرد
رنگ نشاط و خنده گمگشته بازیافت،
من نیز باز خواهم گردید آن زمان
سوی ترانهها و غزلها و بوسهها
سوی بهارهای دل انگیز گل فشان
سوی تو،
عشق من ....»
انتهای پیام/ع