جواد دباغیمقدم
مردم کشورم شب یلدا را شبیه جای جای سرزمین پارس از آسیای میانه تا خاورمیانه و مرزهای جنوبی خلیج همیشه فارس، گرامی میدارند و هنوز هم تلاشی خودجوش و ارزشمند برای حفظ ریزترین جزییات آن دارند که این امر شایستهی قدردانی و سپاگزاری دارد.
شب سیام آذر سرانجام به آرزوی چندین سالهام جامهی عمل پوشیدم و خودم را ناگهان پشت در منزلِ یک سفرهدار باصفا دیدم، حضور مهمانان خوانده و ناخوانده سبب شده بود تا با چهرههای جدیدی آشنا شوم که آنها نیز شبیه من میخواستند در این شب ویژه و غیرمعمولی در کنار کسانی باشند که خود را وقف شکوه تاریخی کردهاند.
خب انتظار و توقع زیادی نبود برای من که نام خانم صفاری را به عنوان یک کارآفرین هنرمند همیشه در ذهن داشتهام اما هیچگاه بر سر سفرهاش حضور نیافتهام! و حالا رسیده و نرسیده با عطر چای گیلاس که تن هر تازه واردی را در سرمای کز کرده در کُنج انتهای پاییز گرمی میبخشد، شروع میکنم به ثبت همه چیز در ذهن؛ خانم صفاری، آقای شهرآیینی و فرزندان ایشان مشغول پذیرایی هستند و من شبیه یک تازهوارد ناآشنا و بی توجه به هر چیزی، ناخنک میزنم به ظرفهایی که هم قدمت دارند و هم قرار است در این شب خاص، از یک قدمت ویژه حراست کنند.
همه چیز گویای زحمت بی حدوحصری است که این خانوادهی ارجمند کشیدهاند و من همان مهمان ناخوانده و عجول، از تنقلات ویژه چله تا میوههای این سفره و خوان کرانمند جیبِ شکم و کیف و حتی ظرف یک بار مصرفی که در آن کوفتهی سبزواری است را پر میکنم!
اصلا دلم نمیآید تا خانم صفاری را از مهمانداریاش دور کنم و خودم میچرخم در هال بزرگ خانهاش و برای خودم عکس میگیرم تزیینات نقش بسته بر در ودیوار خانهاش را تماشا میکنم و رد میشوم...
آه! از تولد سیدطاهر در قریب به چهاردهه پیش این سفرهداری آغاز شده و من باید در آخرین سال آن حاضر شوم!! آخرین که نه! بلکه تازهترین سال، شب اولین روز زمستان 1402
خیلی دلم میخواست میتوانستم با تک تک مهمانان حرف بزنم، اما فرصت کوتاه بود و باید خودم را مثل همهی شما خوانندگان عزیز به منزل مادرم میرساندم و در کنار خانواده، این سنت را به پایان میبردم که جای همهتان سبز، این لحظه نیز فرارسید...
انتهای پیام/د