داستان واره: طعم انقلاب
سربداران-فریاد نیکبخت دختر 17 ساله پر از شور نوشتن است که دلمان میخواهد از این پس تراووشات قلمی ایشان را در سبزوارنیوز داشته باشیم.
شبهای انقلاب طعم زندگی میداد. چراغهای خیابان ، بوق ماشینها ، داد کتاب فروش "کتاب پنجاه تومن"
ـــ :«کتاب پنجاه تومن؟».
+ :«اره عمو پنجاه تومن. چی میخوای؟».
ـــ :«نمیدونم. عاشقانه داری؟». هوا سرد بود.
+ :«خودت بگرد شاید باشه».
انگار که حرفش تمام نشده بود، دهانش را بست. بعد انگار که آتش به دهانش باشد دوباره لب گشود:« عاشقانه میخوای چیکار؟ عشق نه نونت میشه نه آبت میشه. فلاکته فلاکت!».
ـــ :«یعنی شما خودت عاشق نشدی؟».
زیر لب "نه" قاطعی گفت.
باد میوزید.
چند دقیقه بعد با دستمال کثیفش پیشانیاش را پاک کرد و با غضب گفت:« چرا ، یه دختر همسایه داشتیم ؛ جنگ که شد از محل رفتن. دیگه پاگیر زندگی شدیم عشق و عاشقیم یادمون رفت. الانم نه اسمش یادمه که چی بود ، نه قیافش که چه شکلی بود ، تموم شد رفت».
اما هر دو می دانستیم که به همین راحتی هم تمام نشد و نرفت!
چیزی نگفتم. بگذار داستانش را باور کند.
کتابی را برداشتم:« اینو برام حساب کنید».
تشکر کردم. خانه دور بود ، هوا سرد بود ، باید میرفتم.
یک قدم برنداشته گفت :« خیلی خوشگل بود، موهاشم انقد بلند بود! تا رو زانوهاش».
برگشتم.
ـــ :« کی؟!».
+ :«گُلی ، دختر همسایمون ».
باران گرفت
انتهای پیام/د
شناسه یادداشت : 10430
تاریخ انتشار : 14 روز پیش