بهروز قزلباش
لابد کنفسیوس، مجبور بوده از خواستگاری اش بگوید که این جمله را نوشته اما بهروز قزلباش، شاعر و نویسنده و روزنامه نگار، با قلمی نرم اما تامل بر انگیز، ازدواج و خواستگاری را بهانه کرده تا از عبور از سنت بگوید! البته نه به معنای روشنفکری ان بلکه به منزلۀ یک تحول در نقطۀ عطف زندگی، یعنی عشق، بدون مرگ! بخش سوم آن را بخوانید:
عبور از سنت، در معنای موسع آن، برای من که در یک خانواده نسبتا مذهبی متولدشده و بالیده بودم، همراه با انفجار بمب های رفتاری و یا شاید بتوان گفت تا حدودی فرهنگی همراه بود.
یکی دوماه از زندگی مشترکمان نمی گذشت که کنگره شعر زنان در سیستان برگزار شد. همسرم که آن روزها یکی از شاعران مطرح بود و اسم رسمی پیدا کرده بود، به این کنگره دعوت شد.
صبح یک روز بهاری، و در گرگ و میش هوا رساندمش به فرودگاه مهرآباد که راهی سیستان شود. آن روزها در اخباری که از رسانهها دربارۀ سیستان و بلوچستان به گوش می رسید، خبرهای خوبی نبود. یا شهادت مرزبانان بود و کشف تریاق و مواد افیونی ، یا گروگانگیری و راهزنی و هزار مشکل دیگر...تصوراتی که اخبار رادیو وتلویزیون- از آن خطۀ با شرف و عزیز و مردمان سلحشور بی نظیرش می داد، - برای مخاطب می ساخت، غلط اندر غلط بود. سرزمین مادری رستم، سرزمین پهلوانان و آزادگان بود و هست و خواهد بود.اما چه فایده که سیستان در اخبار، سیمای سرزمین سوخته و مردمان عصیانگر و جغرافیای فراموش خوف و خطر نمایانده می شد. شبیه کلمبیا یا مکزیک در فیلم های امریکایی!!
کلمبیای وطن، اما در درون خود، فرزانگی پرور بود و هست. بسیارند شاعران و نویسنددگان و حکیمان و عالمان وارسته و آزاده ای که مهبط اندیشه و حرای عروجشان خاک پاک سیستان بوده و هست و خواهد بود.اما ابدا کسی از این نشان ها ردی بجا نمی گذاشت تا راهنمای صفای مردم خاک خورده و طوفان زیستۀ سیتان و بلوچستان باشد.
به هر صورت پدر، که علاقۀ فراوانی به عروس نخست خود داشت و دارد، سراغش را گرفت و گفتم رفته سفر.
این نخستین بمب بود. صدای شکستن شیشه های پنجره سنت خانواده،- که زن ها بدون شوهرانشان به سفر نمی روند- آوار شد، توی ذهن پدر. چهره درهم کرد و لحن صدایش که عصبیت ناشی از بی توجهی به سنت در آن پیدا بود، با شگفتی و تعجب وصف ناشدنی به گوشم نواخته شد که:« چی؟ رفته سفر؟!!!»
گفتم:«بله».
-کجا؟
- سیستان و بلوچستان
- کجا؟؟
- سیستان و بلوچستان؟
شاید برای بار سوم هم پرسیده باشد!
- پسر، آدم (و روی این کلمه چنان تاکید محکمی گذاشت که تا هنوز احساس می کنم من آدم نیستم) عروس را تنهایی می فرستد سفر؟ آنهم تنها؟ آنهم سیستان و بلوچستان؟ آن هم ده روز؟؟؟
-نگران نباش پدر!! سیستان از تهران امن تر است.
فقط توی گوشم نزد. سودابه خانم از سفر برگشت. با خاطرۀ خوش، از صفا و مهمان نوازی اهالی سیستان. و هدایایی از قبیل چای و خرمای زاهدان و توشهای از غنای فرهنگی از شعر و موسیقی سیستان. و غائله ختم به خیر شد.
من بر این مدار بودم که روزگار شاعرۀ جوان بر مدار سنت شکنی از پوسته های مذهبی و قومی و محلی بچرخد و چرخید.
خانواده هم کم کم، به آن عادت کرد. هرچند هرگز رضایت قلبی آنها فراهم نشد، اما دست کم به تسامح با ما رفتار کردند و احکام محکومیت ما را نبخشیدند اما چندان موفق به اجرای آنها هم نشدند.ای... کجدار و مریز، چرخیدیم که چیزی چندان کج نشود که تمام داشته های پیشین خانواده بریزد و چیزی از آن نماند...اما نماند!!
روزگار رفته رفته سبوی ما را چنان کج گرفت که هرچه در اندورن داشت بیرون ریخت و بر هبا شد.
روزی مادر بزرگ، به دیدن ما آمده بود.سراغ عروسش را گرفت. گفتم می آید. کم کم دیگر باید برسد. به آشپزخانه رفتم و دمنوشی از چای کوهستان زادگاهم که به محلی آذری به آن«توکلوجه» گفته می شود، به مدد آب جوش روی گاز که با بی صبری و با تمام قدرت خودش را در درون کتری زیرو می کرد، فراهم کردم و در استکان کمر باریک لب طلایی چکاندم و پیشکش کردم که سودابه خانم رسید.
مادر بزرگ پرسید: کجا بودی؟
گفت: سرکار
مادر بزرگ انگار خودش را برای حبس نفس آماده کرده باشد، با صدای بلند قهقه ای طولانی زد و گفت: چی؟ سر کار؟ مگر زن سرکار می رود؟
کار برای مادر بزرگم از کودکی یعنی پختن و شستن و جارو کردن و پذیرایی از مهمانان و مسافران در خانۀ خان پدر و بعد خان عمو که بزرگ ده بود و خان محلات اطراف و اکناف و درثانی سیدی جلیل القدر که مورد احترام دور و نزدیک بود و هنوز هم هست.
او اداره رفتن و بیرون از خانه کار کردن زن را... اُه اُه... حرام می دانست. حرام!!
بمب ها اندازه های مختلفی داشتند. گاهی بزرگ و گاهی کوچک. صدای این بمب ها هم متناسب اندازه های آنها بود.
سودابه خانم ، شاعر و نویسنده اهل فرهنگ و هنر، که کارش مدیریت ادب و هنر و تربیت هنری و ادبی کودکان در کانون پرورش بود، تازه واردی بود که زندگی اش و طرز رفتارش و کارش و پوشش، حتی نوع آشپزی اش به شدت مورد توجه و زیر ذره بین خانواده بود. تا این که «زمهریر»- نخستین مجموعه شعر خانم امینی- درآمد.
- مگر زن شاعر می شود؟ در ثانی مگر باید شعرش را چاپ کند؟
مادر بزرگ که خود اهل سرودن است و همه اشعارش را در حافظه داشت- اکنون دیگر به سختی به خاطر می آورد و افسوس...- تنها گاهی برای جماعت اناث خانواده و بدون حضور مردان شعرش را می خواند و بس.
نمی گذاشت عکسی از او گرفته شود و کسی حق نداشت صدایش را ضبط کند. و چادرش را حتی پیش دامادهایش طوری می گرفت که فقط دماغش دیده می شد و دو گلولۀ قهوه ای براق که یعنی چشمهایش.
اما بعد... بماند برای بعد...
انتهای پیام/د