یادم نیست جایی شنیدم یا خوندم که دوران دانشجویی آدم یه فصل مقطعیه. قبل از اون دنیا به ساز تو میرقصه اما بعد از اون تو باید به ساز دنیا برقصی. حالا که سال آخری محسوب میشم و از ایستگاه دانشگاه و دانشجو بودن عبور کردم دارم به عمق معنای این جمله پی میبرم. کاش انتخاب لحظه ها دست خودمون بود. کاش گذر زندگی مثل یک فیلم بود و میشد با یه ریموت کنترل عقب ببریش و جایی که دوست داری نگهش داری، حتی میشد لذت لحظه ها را با دو تا دکمه Back و Play هی تکرار کنی. کاش میشد .... اما به قول گفتنی گذشته ها گذشته ... ! چه بخوایم و چه نخوایم حالا باید توی حال زندگیمون غرق باشیم ....با سختی ها و دلتنگی ها و تکرار مکررات کنار بیایم. اما میتونیم لااقل خاطره هامونو حفظ کنیم. یا شاید بهتر از اون دوستانمونو که بخشی از خاطره های ما هستن ....
دوران دانشجویی هم خودش عالمی داره، از کلاسای ۸ صبح که باید با چوب کبریت چشمامون رو باز میزاشتیم و به اصطلاح با چشم باز سرکلاس ها میخوابیدیم که مبادا استادان محترم متوجه عدم انگیزه ما برای گوش دادن بشن تا سلف و غذاهای سلف که بعد از یه روز سخت باید تحملش میکردیم، اما امان از روزی که وارد سلف میشدیم و حتی جا برا سوزن انداختن نبود چه برسه واسه نشستن...
از گربه هایی که دم در سلف صف بسته بودن برای اندکی غذا اما چه فایده وقتی که غذارو بهشون میدادیم اون حیون های زبون بسته هم از خوردن صرف نظر میکردند و الفرار...
هیچوقت و هیچ کجا نمیشه از خواب شیرین بعدازظهرگذشت، اما دانشجو باید از خوابش هم بگذره و بره سرکلاسای بعدازظهرش و به قول گفتنی روز از نو و روزی از نو...
از اینا که بگذریم می ۱رسیم به بعد از تموم شدن کلاس ها و رفتن به جایگاه سرویس ها که ما رو به خوابگاه برسونن، که اگه شانس باهات یار باشه یه جایی برا نشستن پیدا میشه اما اگه نه کل یک ساعت رو باید وسط اتوبوس وایسی و با حسرت به اونایی که رو صندلی نشستن نگاه کنی. حالا این وسط هم هستند دانشجوهای خیری که تقاضا میکنن ازت حداقل کیفتو نگه دارن که سنگینی اون کیف پر از کتاب و جزوه رو به دوش نکشی وسط اتوبوس.
وقتی بعد از یک ساعت به خوابگاه میرسی با صفی طویل دم آسانسور روبرو میشی و اون کاغذ چسبیده شده به در آسانسور با جمله مضحک ( ظرفیت بیشتر از ۳ نفر ممنوع) و حالا تا نوبت به تو برسه باز یک ساعت باید اینجا منتظر بمونی و اینطوری میشه که راه پله ها رو پیش میگیری و تا طبقه سوم میری و در اتاق و باز میکنی و با همون کوله و مانتو و شلوار خودتو میندازی رو تخت و یه آخیش تو دلت میگی...
کم کم یکی یکی از بچها سر و کله شون پیدا میشد و هرکی واسه خودش یه گوشه ای ولو میشد و برای برطرف کردن خستگیش از دیگری تقاضای چای میکرد و دیگری به اون یکی نگاه میکرد، این قضیه اینقد از این سمت به اون سمت اتاق پرتاب میشد که آخر همون نفر اولی تسلیم میشد و میرفت چایی میزاشت، اما حالا نوبت شستن استکان ها بود و چه ماجراهایی که برای خوردن فقط یک استکان چای باید دانشجو تحمل میکرد.
اما همه این ماجراها برای یه دانشجو شیرین بود. الان که به سال های قبل فکر می کنم دوست دارم برگردم سر کلاس های ۸ صبح، غذاهای سلف، سرویس دانشگاه و حتی آسانسوری که شاید نصف ترم خراب بود و خطر سقوط داشت...
اما امسال هم کم از سال های قبل نداره، درسته از فضای دانشگاه و دوستایی که باهم خاطره میساختیم دورم اما هنوز دانشجوام...
۱۶ آذر امسال شاید از معدود "روز دانشجو"هایی باشه که دانشگاه را بدون حضور دانشجویان میتوان دید و تجربه کرد.
۱۶ آذر روز دانشجو بر همه دانشجوهای دور از دانشگاه مبارک
پ.ن: دلنوشته ی یک دانشجوی خوابگاهی